وقتی چشمتان به مادر و بچه ای(در بهترین حالت که مادر واقعی او باشد) که کنار خیابان در حال دستفروشی(باز در بهترین حالت) و در واقع تکدی گری هستند چه میکنید؟
من این بار نزدیکشان رفتم،فقط به این دلیل که پسرش هم سن پسر من بود و باز فقط به این دلیل که هر سه چهار باری که دیدمشان،امیرعلی را دیدم کنار آن زن که از سرما کز کرده یا دارد بهانه خانه رفتن میگیرد.
هر بار آتش گرفت قلبم،هر بار دلداری دادم که تو که از خدا مهربان تر نیستی به آن کودک و...
ولی باز سوختم....
شکلات را از کیفم بیرون اوردم و سمتش گرفتم.گفت نمیخواهد و داد به مادرش.
نشستم روبرویشان
دستش را نشان میداد.انگشت وسطش نبود
مادرش گفت اینجا بساط کرده بودم، تو پاساژ بازی میکرده انگشتش رفته لای پله برقی...
همان جا بی جان شدم....باز امیرعلی را دیدم که با ذوق ماجرای قطع شدن انگشتش را تعریف میکند....
راست و دروغش اصلا برایم مهم نیست...
مهم کودکی ست که عمر میگذراند از صبح تا شب کنار مادری که مراقب نیست یا نمیتواند مراقب باشد یا هر چه....
اول جورابی خریدم تا در ادامه او هم خریدار اراجیفم باشد....
نای حرف زدن نداشتم....لب میزدم
به کار تو خونه فکر کردی؟
چرا مواظبش نیستی بیشتر؟میدونم حتما شرایطت سخته که اومدی کنار خیابون ولی این بچه هم گناه داره.
نمیخوام دایه مهربون تر از مادر باشم ولی حواست بیشتر باشه بهش!تنها نذاری بره تو پاساژ سوء استفاده نکنن از بچت....کجا زندگی میکنی؟
تو رو خدا مراقبش باش!
کلاه کاپشن را روی سر پسرش_پسرم کشیدم.
میدانم شاید خیلی نشود به حرفهایش اعتماد کرد،اما من به اینها کاری ندارم.
من فقط دلم میخواهد پسرش خوشحال باشد در خانه،نه در خیابان
من فقط دلم میخواهد انگشتش سالم باشد
چطور میشود یک پسربچه سه سال و نیم را ساعتها یک جا نشاند؟
با حال خرابم راهی شدم
هیچ چیز نمیتواند دل شادم کند...حداقل برای چندساعت
ولی این چه اهمیتی دارد....
شما چه میکنید در این طور مواقع؟
چه میشود کرد؟
منبعی جامع برای ورود به دنیای هوش مصنوعی با حداقل معلومات